|
|
از بدشان چهر جان پاک بگردان |
پای بسی را شکستهاند به نیرنگ |
|
دست بسی را ببستهاند به دستان |
تا خر لنگی فتادهاست ز سستی |
|
توسن خود را دواندهاند بمیدان |
جز بدو نیک تو، چرخ میننویسد |
|
نیک و بد خویش را تو باش نگهبان |
گر ستم از بهر خویش مینپسندی |
|
عادت کژدم مگیر و پیشهی ثعبان |
چندکنی همچو گرگ، حمله بمردم |
|
چند دریشان همی بناخن و دندان |
دامن خلق خدای را چو بسوزی |
|
آتشت افتد به آستین و به دامان |
هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز |
|
خواستهی بد نمیخرند جز ارزان |
خواهی اگر راه راست: راه نکوئی |
|
خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان |
کارگران طعنه میزنند به کاهل |
|
اهل هنر خنده میکنند به نادان |
از خم صباغ روزگار برآید |
|
هر نفسی صد هزار جامهی الوان |
غارت عمر تو میکنند به گشتن |
|
دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان |
جز بفنا چهر جان نبینی، ازیراک |
|
جان تو زندانیست و جسم تو زندان |
عالمی و بهرهایت نیست ز دانش |
|
رهروی و توشهایت نیست در انبان |
تیه خیالت به مقصدی نرساند |
|
راهروان راه بردهاند به پایان |
کشتی اخلاص ما نداشت شراعی |
|
ور نه بدریا نه موج بود و نه طوفان |
کعبهی نیکی است دل، ببین که براهش |
|
جز طمع و حرص چیست خار مغیلان |
بندگی خود مکن که خویش پرستی |
|
کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان |
تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی |
|
تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان |
راهنمائی چه سود در ره باطل |
|
دیبهی چینی چه سود در تن بیجان |