اگر روی طلب زائینهی معنی نگردانی |
|
فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی |
هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان |
|
طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی |
یکی دیوار ناستوار بی پایهست خود کامی |
|
اگر بادی وزد، ناگه گدازد رو بویرانی |
درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا |
|
ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی |
بچشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی |
|
بجان از فضل و دانش جامهای پوش، ار نه بیجانی |
بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی |
|
بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی |
قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی |
|
گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی |
مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی |
|
چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی |
به نرد زندگانی مهرههای وقت و فرصت را |
|
همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی |
ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمیید |
|
که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی |
از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را |
|
که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی |
مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت |
|
بداند دیو کز شاگردهای این دبستان |
چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی |
|
چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی |
درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان |
|
سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی
|
مزن جز خیمهی علم و هنر، تا سربرافرازی |
|
مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی |
زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن |
|
بسی زیبندهتر بود از قبای ننگ، عریانی |
همی کندی در و دیوار بام قلعهی جان را |
|
یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی |
ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی |
|
ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی |
چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی |
|
چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی |
چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی |
|
چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی |