سیگاری گذاشت لای لبهاش و این بار زنی تقریبا سی ساله رو انتخاب کرد که نه کفش پاشنه بلند داشت و نه با گوشی موبایلش ور میرفت. مانتوی بژ رنگی به تن داشت که نوار طولی نارنجی رنگش باعث شده بود قد بلندش، بلندتر به نظر بیاد و روسری کرم و قهوه ای و شال نارنجی رنگی که با نوارهای نارنجی رنگ مانتویش ست شده بود و البته عینک آفتابی قهوه ای رنگ بزرگی بر چشم با فریم های نقره ای و بفهمی نفهمی یک آرایش ملیح و ساده و شیکی که نمونه اش رو قبلاً فقط در دخترهای دلربای کافه های لوکس جزیره آبیزای اسپانیا دیده بود و طرز قدم زدنی که باعث شد مرد بعد از مدّتها سیگارش رو هم نفس با قدم زدن های زن تنظیم کنه. اونقدر آرام و بی سر و صدا که میتونست حدس زدن مقصدش رو جذّاب تر بکنه. مخصوصاً این که مغازه های برندی که اون دور و بر بودن، بوق های گاه و بیگاه ماشین های لوکس بچه پولدرا بالاشهری و حتی جواهرآلات چشم نواز و ساعت های سوییسی که پشت ویترین مغازه ها چشمک میزدن هیچکدوم نتونستن باعث جلب توجّه این موجود جذّاب بشن و وقفه ای در ضرباهنگ قدم زدنش ایجاد کنن. بعد از پشت سر گذاشتن چند خیابون، اخرین پک رو به سیگارش زد و اونو پرت کرد توی جوب کنار خیابون و هم پای او و به فاصله بیست قدمی وارد کتابخانه ای شد که سردرش نوشته شده بود “شهر کتاب” و صبر کرد بره در قفسه رمان ها و اونجا طوری خودش رو مشغول کتابا بکنه که زن نبینتش…
راز این تعقیب سه چهار ساعته در اون بعد از ظهر داغ مرداد ماه خیابون میرداماد تهرون، با وجودی که تقریباً یک ساعتی میشد که داشت به خودش میپیچید، نه دیدن موهای مرتّب و قهوه ای رنگش بود که معلوم نبود که رنگ طبیعیشونه یا رنگ شده بودن و نه دیدن ابروهایی که زمانی دستمایه حرفای خودمونی شان شده بود: “سرطان ابرو” و نه پوشش کاملاً ساده و شیکش، و نه حتّی اون مختصر نگاه معصومانه ای که از پشت عینکش که اتّفاقا در نگاهی گذرا و عبوری اصلا دیده نمیشد. گرچه مدّتها از پشت عینک چشایی رو تجّسم کرد که روزگاری دیوانه اش کرده بودن، چرا از بین این همه زن بی عینک و بی پوشش تر، صاف افتاده بود دنبال این یکی؟ چی بود این مرض رازآلوده کردن همۀ چیزای در دسترس؟ این همه چشم و ابروی در معرض دید؟ چرا اون که از همه ناپیدا تر بود؟
زل زد به سیاهی عینک قهوه ایش طوری که زن متوجّه نشه و از اونجا به تیزی بینی و گونه هاش و بیاد پایین تر و برسه به لبهای آلبالوییش و از اونجا به سفیدی خط وسط ردیف کتابها که بی امان از جلوی چشماش میگذشتن… نه دلیل تعقیب کردن اون زن اینا نبود و دلتنگی هم نبود و نه حتّی بوییدن عطر دولچه گابانای بلولایتش هم نبود که هر چه بود از اون فاصله بیست سی متری و با بلعیدن اخرین دود سیگار فراموش شده بود. کتابخانه برای زن میتونس فرار کردن از هُرمِ گرمای اون روز داغ تابستونی باشه و چه جایی بهتر از کتابخانه ای که زمان توش متوقّف میشد؟ و برای مرد بیش از همه فرونشاندن یک حسّ ناشناخته و غریبی بود که مدتها باهاش کلنجار میرفت. یک حسّ که نه، یک بیماری مهلک و مسری که همه جای روحش رو گرفته بود. دنبال آب سردی میگشت که بریزه روی روح و قلب آتیش گرفته اش و اونا رو التیام ببخشه. این که با چشم های خودش ببینه که یک خانم از هر جهت موجّه “هم” پرسه میزنه و گاهی یک یادداشت مینویسه و بی مقصد از خونه میزنه بیرون بدین مضمون که:
“من میرم بیرون سبزی مون تموم شده بخرم و سر راه میرم خونۀ دوستم تا آخر شب، امشب هم غذا نداریم دونقطه دی. هر وقت آزاد شدم بهت ساعتش رو اس ام اس میزنم بیای رستوران همیشگی، بوس بوس دو نقطه ایکس و دو نقطه چشمک”.
این که مرد قصه ما بتونه یکیو پیدا کنه و باهاش همزادپنداری کنه که یه جاهایی آدم خودشم اضافیه توش چه برسه به خانواده و دوست و همکار، یه جاهایی آدم حوصله خودش رو هم نداره، این که دوست آدم میتونه قدم زدن باشه، پرسه زدن باشه، این که آدما دروغ نمیگن بلکه لغتی برای توصیف کاراشون ندارن. این که این حال آدما میتونه مسری باشه، این که ممکنه آدم به هوای خریدن سبزی بزنه بیرون و یحتمل سر راهش سبزی ای، میوه ای بخره یا نخره، خونۀ دوستش بره یا نره، مثل همۀ یواشکی های تاریخ که همۀ آدما در شکل گرفتنش نقش دارن، مثلاً برن سینما یا نرن، سر از تیاتر شهر در بیارن یا نیارن، چه توفیری داره؟ اصلاً چه باک که مرد (کارگردان اصلی این تعقیب)، این بازی رو نصفه و نیمه رها میکرد، دیر یا زود میرفت پی بازی دیگری و تا اونجایی تعقیبش میکرد که بلاخره زن هم بعد از به زعم دیگران “دور دور کردناش”، موبایلش رو در بیاره و با لبخندی ملیح اس ام اس بزنه و بره توی یک رستوران شیک و پیک و مثل خانمای آوانگارد بشینه پشت میزی که یک تابلوی کوچک چوبی با نوشته روش جلب توجه میکرد:
“خانوادگی”