من به مردی وفا نمودم واوپشت پا زد به عشق وامیدمهرچه دادم به او حلالش بادغیر از آن دل که مفت بخشیدمدل من کودکی سبکسر بودخود ندانم چگونه راوش کرداو که میگفت دوستت دارمپس چرا زهر غم به جامش کرد
باز هم در نگاه خاموشمقصه های نگفته ای دارمباز هم چون به تن کنم جامهفتنه های نهفته ای دارم
باز هم میتوان به گیسویمچنگی از روی عشق ومستی زدباز هم میتوان در آغوشمپشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالمدیدگانی پر از امید ونیازباز هم با هزار خواهش گنگمی دهند به سوی خویش اواز
زانچه دادم به او مرا غم نیستحسرت و اضطراب و ماتم نیستغیر از ان دل که پر نشد جایشبه خدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد وندادغارتم کرده داد میخواهمدل خونین مرا چه کار ایددلی ازاد وشاد میخواهم
دگرم ارزوی عشقی نیستبیدلان راچه ارزو باشددل اگر بود باز می نالیدکه هنوزم نظر با او باشد
او که از من برید وترکم کردپس چرا پس نداد ان دل راوای بر من که مفت بخشیدمدل آشفته حال غافل را