یه جایی از خونه رو خیلی دوست دارم اونجایی که کف زمین به خاطر لوله های آب گرمی که از زیرش رد می شن گرمای دلچسبی داره.
همیشه فکر می کردم اگه بزرگ ترین مشکلات رو داشته باشم و کسی کنارم باشه که با حرفاش با نگاهش و با آرامشش آرومم کنه همین برام کافیه. اینکه کسی باشه که بهم بگه حل می شه و من درستش می کنم و نگران نباش ... ولی توی اون چند شب لعنتی که هر حرفی و هر نگاهی و هر خبری و هر زنگ تلفنی مثل یه حیوون درنده قلبم رو تکه تکه می کرد و هر لحظه آرزوی مرگ می کردم، هیچ کس و هیچ چیز نتونست آرومم کنه ...
تا اینکه تو تاریک ترین شب عمرم بی اراده و تسلیم محض چشمام رو بستم و مثل یه بچه، خسته از بازی طولانی تو یه ظهر داغ تابستونی، خسته از بی مهری آدم ها، معلق و مستاصل تن خسته و روح داغونم رو کشون کشون بردم و به زمین لخت خونه پناه آوردم. سفت بغلش کردم و گرم شدم و آروم و بی صدا خوابم برد ...
ازت ممنونم که اون شب سخت از لای در اتاق خواب نگران نگاهم کردی و اجازه دادی با سختی زمین کنار بیام و گرماش قلبم رو نرم کنه. ممنونم که حرفات رو پک زدی به سیگار و دود کردی. ممنونم که با خودت کلنجار رفتی که برام پتو بیاری یا نه و ترجیح دادی حتی به قیمت سرما خوردنم آرامش خواب سبکم رو به هم نزنی. اون شب من آروم خوابم برد ... و تو ...
بعد از چند ماه ته سیگارای گوشه تراس تمام اون شب سخت رو برام تعریف کردن ...