آرام چشمِ انتظار دلم را می بندم


و پلک ها را

زیر یک خروار دیوانگی دفن می کنم

و هیچ نمی بینم

نبودنت را

چه رنگهای پریده شب

به من می آید

وقتی که تا سحر

شب هست و من هستم و شب