این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها...
پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت...!
گنجشکها...
از روی عادت نمیخوانند
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن
به تو...!
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان...
ایستاده بر پنجهی پاهایش
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند...!
نسیم هم مُدام
میرود و بازمیگردد
با رؤیای گذر از درز روسری
و دزدیدن عطر موهایت...!
زمین و عقربهی ساعتها
برای تو میگردند
و من...
به دورِ تو...!