هر شب اشک مژگانم را یاد می کند

یک به یک ایام رفته را یاد می کند


گذشته سوخته و عهد و پیمان گسسته


جفای آن جفای کار را یاد می کند


چون آن روزگار خویش ز کفم رفت


زردی روزگار خویش را یاد می کند


آن مست چشم چو رهایم گرد


مستی بی زوال چشم را یاد میکند


اشک پیش نا مردمان آبرو می ریزد


چو آن قد و قامت را یاد می کند


این نیز از بخت بی فرجام ماست


که چشم هرچه خواهد را یاد می کند