چشم هایش را ورق میزد تمام فضای اطرافش تار بود و باز پلکی دیگر و فضایی دیگر اینبار میخواست روی فضای دلخواه بماند فضا را با تمام سایه روشن هایش و دید خودآگاه خود را برای دیدن مناظر غیره از بین برده بود همیشه از تکرار بیزار بود اما فقط همین یکبار.. در مرکز طیفی از احساسات مختلف در هر پلک رنگی و آنقدر رنگ ها در عمق با هم ترکیب شده بودند که در سطح فقط خاکستریه کم جانی نمایان بود هماهنگ شده با کنتراستِ غلیظِ قرمزِ چشمهایش- مدام چشمانش با غم پر میشد و با خشم خالی. تمایل به ماندن باعث جراحت در تمام اعضایش شده بود! کم تر از پیش خود را در آینه میدید، چشمانش هزار رگ خونی شده بود؛ منشعب شده از عمق سایه روشنِ رنگیِ خاطره ی منحصرا قاب شده اش. آینه انگار صورتش را بی پوست نشان میداد و اینکار را با خشونت! و او هر روز به دقت چشمانش را در میآورد و تمیز سر جایش میگذاشت. درخشندگی آنها در نزد دیگران التیام میداد هُرمِ سوختن مغزش- اتصال رگها را به مرور خاطراتش و امید داشت روزی رگه های اتصال سوخته شود تا بلکه فراموش کند. شاید...