به من گفتند بنویس
از دل تنگت
از بی قراری هایت
از درد هایت
بنویس تا خالی شوی
اما کسی نفهمید
کلمات هم از وصف حالم عاجزند
فکر کردم
نگاه کردم
و باز نوشتم
از که،از چه،از كجایش بماند
ولی نوشتم
از چشمهایی که دین و دنیایم را در یک چشم بر هم زدن با خود برد
از قلبی مهربان که بوی آدمیت می داد
از دستی گیرا که در هیاهوی مشکلات مسکنی بیش نبود
از گوشی كه با جان و دل پای درد و دلت می ماند
نوشتم
اما نوشتن دوای درد نبود،مرهم زخم نبود،
فقط تو را در عمق خاطرات خاک شده در پس گنجینه مغزت فرو میبرد
می نویسم
بی آنکه بدانم در این حوالی کسی هست،
که متن دلم را از بر باشد و از حفظ بخواند