اپیزود یک:
تا میتونس داد زد. دیگه دادی نبود که از خودش ابراز نکرده باشه. دادهای عمل نکرده، دادهای به موقع ادا نشده، دادهای قضا (؟) شده، دادهای نابالغ سرکوب شده، دادهای افلیج، دادهای نهفته و جوانه نزده، جوانمرگ، در نطفه خفه شده، محروم از امکانات اوّلیۀ شکوفایی….
تفاوت چندانی نمیکرد قرمز گل بزنه یا آبی، همین که تماشاگر نما ها سرپا میشدن و انواع و اقسام اشیاء متعارف و نا متعارف رو به سمت زمین پرتاب و انواع فحشای ناموسی رو بی دریغ و بدون هر گونه چشمداشتی به عمّۀ داور حواله میکردن براش کافی بود که بتونه خودشُ میونشون گم کنه، از ته دل دادهای نزده شده تو این مدّت رو تخلیه کنه و عشق کنه که یک ایپسیلون از این فضا هم نیست.
پشت سرش پیرمردی نشسته بود که بی وقفه بر سر بازیکنان داد میزد، چشاشُ بست و با دادهای دلنشین پیرمرد که هیچی از حرفاش متوجّه نمیشد همراه شد. هر دادی که از دهان پیرمرد بیرون میومد به دلش مینشست و اونا رو ضربدر دو میکرد و با تمام وجود منتشر میکرد. دلش میخاست تا ابد همونجا بشینه. امّا فقط او نبود! ورزشگاه پر از مردان و زنانی بود که زندگیشون رو ام پی تری میکردن و به صورت دادهای رنگی نثار زمین و زمون میکردن.
تنها دلیل حضورش در استادیومی که این بازی ابلهانه برگزار میشد، سوای ارضای یک فانتزی دوران نوجوانی، تبدیل شدن به ذرّه ای ناچیز و مجالی برای “عر زدن های بی اعتراض کسی” بود، و درمان مرض مقایسۀ جزء و کل. خودشُ برد در کنار عظمت ورزشگاه و از اونجا در کنار عظمت کهکشان راه شیری و خودشُ یه راست قرار داد در کنار میلیاردها کهکشانی که راه شیری در مقایسه با اونا هیچ بود. یک برابری محض اجتماعی، یک هیچ بودنی که براش لازم بود… همین که میتونس درک کنه که در قطعه ای از این کهکشان نامتناهی یه جا نشسته و داره فوتبال میبینه و خودشو خالی میکنه براش رضایت بخش بود…
اپیزود دو:
مثل آدمی که پس از یک بیماریه طولانی و در پی یک عمل طاقت فرسا یه راست از اطاق عمل سبک و بی دغدغه و رها به سمت ابرها پرواز کرده باشه و روی ابرها راه بره از ورزشگاه زد بیرون و عین خیالش نبود که ساعت چنده، که تا خونه چقدر راهه، که داره بارون میاد، که سر تا پاش خیسه، که در اون برهوت سیاهی خلاف حرکت ماشین ها دنبال چی میگرده و آیا کسی در این کهکشان بی سر و ته به او فکر میکنه یا نمیکنه…
اپیزود سه:
سالم رسیدنش به روستای محل زندگیش رو در فهرست شانس های کوچک زندگیش گذاشت و جشن کوچکِ خودش رو با دست تکون دادن به نورهایی که فشفشه وار از کنارش میگذشتن تکمیل کرد و نیمکت خالی ای پیدا کرد، گرۀ کرواتش رو باز کرد و یقۀ پیراهن نامزدی اش رو که داشت خفه اش میکرد تا جایی که عشق میکرد باز کرد، عطر تند دیویدوفُ تو فضا پخش کرد و در آزادی محض همون طور که دوس داشت دراز کشید و دستای کثیفش رو ولو کرد به طرفین و با کمال میل باطنی چشم ها رو بست و در این حسّ خلسۀ ناشناخته غرق شد و خوشال بود که لازم نیس قلم و کاغذی بیاره و ذهنشُ مث سطل زباله خالی کنه روی کاغذ.
سرشار از جریان بی وزنی مطلق گوشۀ چشمش رو با آستینش پاک کرد و همون جا خوابش برد…
…