خبرت خرابتر کرد جراحت جدايي چو خيال آب
روشن که به تشنگان نمايي
چه از اين به ارمغاني که تو خويشتن بيايي
بشدي و دل ببردي و به دست غم سپردي شب و
روز در خيالم و ندانمت کجايي
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم که جفا کنم
و لیکن تو نه لایق جفایی
چه کنم اگر تحمل نکنند زیر دستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی