برگها از من هم خوش خیال ترند!!!
قاصدک تو مشتم بود .یادم افتاد بهم گفته بودی :اگر قاصدک دیدیبگیرشیه آرزو بکن .گفته بودند :
قاصدک آرزوها رو میبره پیش خدا تا برآورده بشه .قاصدک تو دستام داشت خراب می شد .یه آرزو کردم .
فوتش کردم تو آسمون .
نمی دونم چند وقت گذشت .ولی آرزوم برآورده نشد .امروز هم یه قاصدک تو مشتمه .
همه اون حرفا هم یادمه ..
همون آرزو ... همون خواسته ...
اما من دیگه باور نمی کنم .
قاصدک رو فرستادم رو هوا
بدون هیچ آرزویی .