نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: من صدای نفسِ باغچه را می‌شنوم ...

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    14
    نوشته ها
    32,334
    پسندیده
    5,671
    مورد پسند : 5,395 بار در 4,465 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100

    من صدای نفسِ باغچه را می‌شنوم ...


    من صدای نفسِ باغچه را می‌شنوم ...
    و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می‌ریزد !
    و صدای صافِ باز و بسته شدن پنجره تنهایی !


    با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    14
    نوشته ها
    32,334
    پسندیده
    5,671
    مورد پسند : 5,395 بار در 4,465 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100

    ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﯼ ﺗﺎ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺷﺪ
    ﮐﺎﺳﻪ ﯼ ﺻﺒﺮﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻥ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪ
    ﺗﯿﺮ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﺩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ
    ﺍﺯ ﻏﻤﺖ ﺷﻬﺮﯾﻮﺭِ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺣﻠﻖ ﺁﻭﯾﺰ ﺷﺪ
    ﻣﻬﺮ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﻭ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯿﺮﺳﺪ
    ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﺕ ﺍﻧﺪﮎ ﻭ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﺷﺪ
    ﺑﯽ ﺗﻮ ﯾﮏ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺍﺑﺮﻡ، ﻧﻢ ﻧﻢِ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
    ﺑﯽ ﺗﻮ ﺣﺘّﯽ ﻓﮑﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺷﺪ
    ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻢ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺳﺮﺩ
    ﺑﻮﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻨﻔّﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﻄﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﺷﺪ
    ﺁﻣﺪﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﺖ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ؟
    ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﯼ ﺗﺎ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺷﺪ ...


    با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.

  3. Top | #3
    !__Miss__!
    من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
    من صدای نفس باغچه را می شنوم.
    و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
    و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،
    عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
    چکچک چلچله از سقف بهار.
    و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
    و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
    متراکم شدن ذوق پریدن در بال
    و ترک خوردن خودداری روح.
    من صدای قدم خواهش را می شنوم
    و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
    ضربان سحر چاه کبوترها،
    تپش قلب شب آدینه،
    جریان گل میخک در فکر،
    شیهه پاک حقیقت از دور.
    من صدای وزش ماده را می شنوم
    و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.
    و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
    روی موسیقی غمناک بلوغ،
    روی آواز انارستان ها.
    و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
    پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
    پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.

    من به آغاز زمین نزدیکم.
    نبض گل ها را می گیرم.
    آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

    روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
    روح من کم سال است.
    روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
    روح من بیکار است:
    قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
    روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن