خيلي صبر كرده بود
انتظار ، سكوت
اين واژه هاي بي رحم دست هاي سرد ، بيقراري در دل شب...
زير چشم هاي عسلي ، گود رفته..
نفسش به شماره و چشم هاش از سو افتاده
همه مردم شهر هم به اين سكوت سرازير شدند
در شهر خبر از هيچ ، نبود...
و فقط يك تو با يك تو ، آرام آرام كوچه هاي قديمي رو متر ميكرد !
با قدم.. با كت و شلوار خاكستري..
با كيف چرم مشكي..
با عينك از نا افتاده ..
با دلي كه سوخت رفت به فراموشي