مگر دريا دلی داند كه ما را،
چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !
غروب بيشه زارانم در افكند

به جنگل های بی پايان اندوه !
نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛
نگاه ماهی افتاده بر خاك !
پريشان است امشب خاطر آب، چه راهی می زند آن روح بی تاب !
« سبكباران ساحل ها » چه دانند، «شب تاريك و بيم موج و گرداب » !
لب دريا، شب از هنگامه لبريز، خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،
در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛ چه بر می آيد از وای شباويز ؟!
چراغی دور، در ساحل شكفته من و دريا، دو همراز نخفته !
همه شب، گفت دريا قصه با ماه
دريغا حرف من، حرف نگفته !