زندگی سرشار از لحظاتی است که باید آنهارا از با چشم دل دید و از عطرو رنگ با طراوت و ساده و شادی بخششان لذت برد .. مثل حس خوب هنگام قدم زدن در یک جویبارخنک کم عمق در دل تابستان گرم ... یا خوابیدن زیر نور مستقیم آفتاب ظهر بعد از دوش گرفتن در دل پاییز ... یا خوردن بستنی کنار بخاری در دل زمستان یا قدم زدن در شب های خنک بهاری ... مثل بیدار شدن با صدای برخورد قطرات باران با شیشه ی پنجره ی اتاق ...
و حتی زندگی پر است از لحظات بی معنی و آزاردهنده ... مثل حس سردِ هنگام انتخاب کردن رنگ لباسی که به پوشیدن آن علاقه ای نداری ... یا آماده شدن برای سفری که به آن تمایلی نداری ... یا بودن در کنار کسی که در کنارش هیچ حس خوبی نداری... یا گوش کردن به موسیقی که هیچ علاقه ای به صدای خواننده اش نداری .. یا تحمل کردن طولانی مدت افرادی که تحمل حضورشان را نداری ... یا همان مهمان بدموقعی که حتی حوصله ی راه دادنش را نداری ... یا همان لبخند مسخره هنگام تایید حرفی که قبولش نداری... مثل حس بد زمانی که ساعتت یک ساعت عقب باشد و دیر به فرودگاه برسی ! یا گم کردن وسیله ای که خیلی دوستش داری ... یا شکستن شیشه ی ادکلنی که عاشق بویش بودی ... یا پنچری ماشین موقعی که عجله داری ...
زندگی شامل لحظاتی است که همیشه رفتنشان را جشن میگیریم ... مثل گذشتن داغ تازه ی از دست دادن یک عزیز ... یا کابوس های شبانه وقتی در اوج خستگی به خواب میروی ...
زندگی همواره سرشار از حس های خوب و بد و خنثی است ... ولی با همه ی اینها ... معتقدم هیچ حسی نمیتواند بدتر از خستگی آدم را از پا در اورد ...
خستگی که میگویم ... نه خستگی بعد از دویدن یا حتی یک روز پر مشغله ... خستگی یعنی همین که زمین بخوری و نتوانی بلند شوی ...خستگی یعنی در اوج خوراک کفتار ها شوی ...خستگی یعنی صبح هارا فقط محض بیدار شدن بیدار شوی .. خستگی یعنی پیرزنی که تنهایی هایش را میبافد... خستگی یعنی زخمی که حوصله ی بستنش را نداری ... خستگی یعنی خنده ای که از صورت سفر کرده... خستگی یعنی سکوت بی نهایت ... خستگی یعنی همین که دلت که گرفت بغضت بشکند ... یعنی همینکه یک آن به خودت بیایی و ببینی مدت هاست به یک نقطه زل زده ای ..
خستگی یعنی حالی که با شعر و نقاشی و قهوه ، دیگر خوب نمیشود