امام صادق تازه در گذشته بود.براي تسليت پيش همسرش ام حميده مادر امام كاظم رفتم.كمي كه اشك ها دل هامان را سبك كرد، گفت:
لحظات آخر نبودي ابوبصير،اتفاق عجيبي افتاد.پرسيدم:چه اتفاقي؟لحظات آخر پلك هاي بر هم فرو بسته اش را باز كرد وگفت همه ي قوم وخويشم را جمع كنيد.گفتيم لابد پاي مطلب حساسي در ميان است.همه را جمع كرديم،كسي از خويشاوندان نبود كه نيامده باشد.يك به يك آمدند ونشستند؛منتظر كه امام چه مي خواهد بگويد.خب بالاخره امام چه گفت؟همه را كه جمع ديد لب باز كرد:(كساني كه نماز را جدي نمي گيرند وسبك مي شمارند،هرگز شفاعت ما نصيبشان نمي شود.)