مردی دو دختر داشت .یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت: ای مرد! سری به دخترها بزن و احوال آن ها را جویا شو .مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت و جویای احوال شد . دخترک گفت که: زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم. اگر باران ببارد ،خیلی خوب است، اما اگر نبارد، بدبختیم !
مرد به خانه کوزه گر رفت . دختر گفت: کوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم. اگر باران ببارد ،بدبختیم و اگر نبارد، خوب است .
مرد به خانه برگشت. همسرش از اوضاع پرسید .مرد گفت: چه باران بیاید و چه باران نیاید، ما بدبختیم!!