سر تا پاي خودم را كه خلاصه ميكنم، ميشوم قد يك كف دست خاككه ممكن بود يك تكه آجر باشد توي ديوار يك خانهيا يك قلوه سنگ روي شانه يك كوهيا مشتي سنگريزه، تهته اقيانوس؛يا حتي خاك يك گلدان باشد؛ خاك همين گلدان پشت پنجرهيك كف دست خاك ممكن است هيچ وقتهيچ اسمي نداشته باشد و تا هميشه، خاك باقي بماند، فقط خاكاما حالا يك كف دست خاك وجود دارد كه خدا به او اجازه داده نفس بكشدببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد.
من آن خاكي هستم كه خدا از نفسش در آن دميدهمن آن خاك قيمتيام
که می خواهم تغییر کنم......... انتخاب کنموای بر من اگر همین طور خاك باقي بمانمالهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..
بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم
پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارمزیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم