هر صبح
دلتنگی را دم می کنم
حسرت دیدارت را
با قند خاطراتت می نوشم
هرکجای این شهر بی سر وته که باشی
می دانم
به وقت صبح
چهره به آینه آفتاب می بخشی
و من تورا میبینم هر صبح
در طلایی آفتاب...
آرزو می کنم
روزی
روشنایی
بی واسطه
بر زمین من بتابد
و من ببوسم
صبح بخیررا
روی لبهایت