چشم در راهی که اخرینبار برای همیشه بدون خداخافظی درآن پا گذاشتی و رفتی،دوخته بودم
جاده ای که آغازش منبودم و پایانش خورشید ارغوانی رنگ
جاده ای که خطوط وسط آن جای پای طلایی تو بود
امروز که به آن جاده و خورشید می نگرم،دیروز به یادممی آید
دیروزیکه زمزمه کوچ سر دادی و رفتی
من این رفتنت را هرگز فراموش نخواهم کرد
چرا که مرا تنها در میان غمها و تاریکی ها و سختی ها رها کردی و رفتی
راستی یادت هست چگونه رفتی؟چرا رفتی؟مگر من چه کرده بودم؟
آن روز من در طلب یکلقمه نان از سفره عشقت،گداگونه به خانه ات روی آورده بودم
چرا که تورا در سخاوت عشق بیتا میدانستم
ولی افسوس....
خدایا مگر من چه کردم که اینگونه از دست او دنیای دردم؟؟
من که همیشه طلوع را در کوی تو خیرمقدم میگفتم و غروب را هم در کوی تو بدرقه میکردم
من که شهره شهر شدم
من که با هر ناز تو،خود را نیازمند تر می دیدم
من که زندگی را با تو میخواستم،فقط با توووووو...
پس چرا رفتی؟چرا آنگونه بیرحمانه رفتی؟