من متاهلم
با خانومم از هم جدا شدیم
من سه تا بچه دارم یک دختر ناز و دوتا پسر گل
دخترم کوپی مامانش و پسرا هم همینطور
جای خانومم خالیست در میان ما
ما همیشه ره یادشیم و خوب یا بد داریم زندگی میکنیم
اما کاش اونم بود کاش کنارمون بود
اصلا خانه ما بدون اون صفا نداره
من هر شب برا بچه ها داستان میگم تا خوابشون ببره
دخترم همش سوال می کنه بابای !
جانم دخترم!
بابای مامانی دیگه برنمیگرده پش ما؟
هر شب هر بار من باید کلی حرف و دلیل برایش بیارم
نمیدونم چی بهش بگم..
پسرا کلافم کردن و مامانشون میخوان تا کی باید بهونه بیارم تا کی باید دروغ بگم نمیدونم
بچه ها شما خوابید و من بیدار من از شماها بیشتر دلم تنگ مامانتونه
دارم میمیرم دل تنگشم اما........
شاید روزی باز همه دور هم جمع شدیم و رفتیم کیش
کنار دریا تو ساحل ......!!