دروغگوی خوبی بودم و
خوب ماندم مگر نه؟
میدانی میخواهم توجيه بیاورم برای تو که نیستی ولی دیگر تجسم کردنت را خوب بلد شدم
مجسمه سازی را از کودکی دوست داشتم نیستی که ببینی چقدر در تنهایی خویش چطور روحم را صیغل داده ام
که گاهی بخودم شک میکنم لایق هم میشدیم یا نه اگر ماندنی بودیم....
تا یادم نرفته بگویم حرفم را... ان توجیه شاید بگویی منت گذاشتن باشد
ولی انقدر بزرگ شده ایم حتما که دیگر مزاحم نوع برداشت های دیگری نباشیم.
ولی این مثل روز برایم روشن شده که تو را انگونه که شایسته بود نشناخته،
و چه همچون جوانی خام محبتهایی غیرواقعی روا داشتم
که تو و دخترانه بودنت ان را از مرز اعتماد و باور گذرانده بودی
و به اغوش گرم میفشردی..هرانسانی با درک مسلما این احساس تو را میستاید
شکی بر ان نیست من هم حالا پای این حرف را امضا کرده ام!
فکر میکنم دیگر حرفم را گفتم...
به تویی که نبود...
جز
در
نبضم...
با من ماندگاری تو
خودمانی ترینم..!