گل من پرپر نشوی که بلبلی درباز شدن غنچه لبخندتوزبان به سرودباز کرده است
شمع من خاموش نگردی که چشمی در پرتو پیوند تو به دیدن آمده است ساقه
گلبن بهار من نشکنی که دلی در رویش امیدوار تو دل بسته است .آفتاب من غروب
نکنی که شاخه آفتاب گردانی به جستجوی تو سربرداشته است.
دامن من ترا برنچینند که حلقومی عقده دار است.صومعه من فرو نریزی که دلی
نیازمند نیایش است. چشمه من نخشکی که جگری درعطش کویرسوخته است.
بالین من تو رابرنگیرند که سری بیماراست:بستر من تو رابرنبندندکه تنی تب دار است.
کاشانه من ویران نگردی که آواره ای بی پناه مانده است.
بازیافته من گم نشوی که بهشت بازیافته روحی هستی که در دوزخ نشیمن دارد.
ای کالبد من روح سر گردان خویش را فراخوان. من لبهایم را در حلقوم تو خواهم
نهاد و خود را در تو خواهم دمید تا حیاتت بخشم. ای روح من کالبدت را سراغ کن.
لبهایت را در حلقوم من نه خود را در من بدم تا حیاتم بخشی که ما کالبد یکدیگریم.
که ما آفریدگار یکدیگریم که ما پروردگار یکدیگریم که ما تمام جمعیت جهانیم.
که ما همه ایم که ما همدیگریم که ما چایگاهمان زمین نیست.که ما در این ملک
غریبیم. بی کسیم. تنهائیم. بیگانه ایم