ﺗﻨـﻬﺎﯾــــﯽ ﯾﻌﻨــــﯽ
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯽ
ﻭ ﻫﻤﺶ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ ﺭﻭ ﺗﺎﯾــﭗ ﮐﻨﯽ …
ﺗﻨـﻬﺎﯾــــﯽ ﯾﻌﻨــــﯽ
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯽ
ﻭ ﻫﻤﺶ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ ﺭﻭ ﺗﺎﯾــﭗ ﮐﻨﯽ …
دیرگاهی است دلم
پشت یک پنجره
در قاب میان دیوار
خیره در زاویه کوچه بن بست خیال
حسرت آمدنت را دارد
شاید یک روز “تو” آرام
به سویم قدمی تازه کنی
یک بغل واژه ناب
فرش آن کوچه که “تو”
لحظه ای صبر کنی
و درنگی
شاید
پرکند ثانیه ای
از همه ی دلتنگی من
.
.
هیچ کس بر نیمکت پارک به تنهایی نمی نشیند؛ یا یار در بر است یا یاد یار در سر …
.
ﺩَﺭﺩﻫﺎﯼِ ﻣــــَﺮﺍ ﺍﮔَﺮ ﺑـــــِﺨﻮﺍﻫﯽ ﻫَﻢ ﻧِﻤﯿـﺘَﻮﺍﻧﯽ ﺑِﺨﻮﺍﻧــــﯽ
ﺍﯾﻨــﺠﺎ ﺩَﺭﺩﻫــﺎﯼِ ﻣـــَﺮﺍ ﺑﺎ ﺧُﻮﺩﮐﺎﺭِ ﺳِﻔﯿــﺪ ﻧِــﻮِﺷـــﺘِﻪ ﺍَﻧـــــﺪ
ﺑﺎﯾــــَﺪ ﺭﻭﺯِﮔﺎﺭَﺕ ﺳــﯿﺎﻩ ﺑﺎﺷــَﺪ ﮐــــِﻪ ﻫــﻤﺪَﺭﺩ ِ” ﻣــﻦ ” ﺑﺎﺷــﯽ
درد میکشد دلم از چه نمیدانم
این روزها ...
وقتے دوست داشتن
سر انگشتی تایپ می شود
از دل چه انتظاری داری
دلم از دروغ هایی که
شنیده درد میکشد
گاهی سخت می شود …
دوستش داری و نمی داند
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش
فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری و سهم تو
از این همه ، تنهایی است …