یک نیمکت خالی و قلب بیقرارم
من مانده ام با غصه های بی شمارم
هر گوشه ی این بوستان جایت چه خالیست
یادت در آورده دمار از روزگارم
برف است و سنگینی سرما بر دل من
باید به جای ابر، دیگر من ببارم
روزی نشستی در کنار من همین جا
بعد از تو اما باید اینجا گل بکارم
یاد نگاه مست تو در سینه ام هست
تا مردنم آن خنده ات را یادگارم
با این که سرما چیره شد بر قلب سردم
با بودنت لبریز گرمای بهارم