چيزی نيست...

نوری که نيست

تا چشم ببيند اين آشفتگی واژه ها را

در تنهايی ماسه و موج

سيگاری که نيست

تا پک زد به اين دلتنگی تاريک ابر...



انگار هيچ چيز نيست

جز واهمه ای بی نام و نشان

که فرياد دريا را گوشی نيست٬

پذيرای هم آغوشی...