یه چی بگم؟
من همیشه تنها بودم... وقتی خانوادم تنهام گذاشت...
چ انتظاری از بقیه میشه داشت وقتی تنها هستی...
یه خاطره از قدیما...
سالها پیش خونهی ما یه اتاق پشتی داشت که تقریبا متروکه بود؛
داخلِ اتاق یه سری خِرت و پَرتِ خاک گرفتهیِ قدیمی روی هم تلنبار شده بود.
از اونجایی که خیلی خُنک بود پشت پنجره ردیف به ردیف ترشی و مربا چیده شده بود.
توی اتاق یه کُمد دیواری نسبتا"بزرگ بود که رختخواب مهمون رو توش چیده بودیم.
پُر بود از بالش و ملافه و تُشک و پتو. -کمد تنها جای اتاق بود که نظم داشت،
البته غیر از وقتایی که من بهش حمله میکردم و لایِ رختخوابا قایم میشدم...
اون روزا هروقت از کسی دلخور بودم،هروقت با کسی حرفم میشد،
هروقت بغض داشتم،هروقت قهر میکردم، خودم رو به اتاق پُشتی میرسوندم،
درِ کمد رو باز میکردم و سَرم رو میبردم لایِ رختخوابا و با صدای بلند زارزار گریه میکردم.
یه وقتا دو زانو گوشهی کمد مینشستم،
بالش سلطنتی که مادربزرگ دوخته بود رو بغل میکردم و سَرم رو میذاشتم روش...
گاهی درِ کمد رو کامل نمیبستم و از لایِ دو لنگهی در یواشکی بیرون رو نگاه میکردم
که ببینم کسی میاد سراغم یا نه؟!!
گاهی وقتا از لایِ در،چشم میدوختم به پنجره و غروب خورشید رو تماشا میکردم...
گاهی وقتا آنقدر منتظر مینشستم که خوابم میبرد...
میخواستم با پناه بردن به داخل کمد به همه بگم تنهام...
بگم کسی رو ندارم. بگم بیاین دنبالم...
اون وقتا مطمئن بودم که بالاخره یکی دلش برام میسوزه،
مطمئن بودم که بالاخره یکی به یاد من میفته،
مطمئن بودم که بالاخره یکی میاد دنبالم...
انتظار تویِ بچگی،با انتظار تویِ جوونی،
با انتظار تویِ میانسالی،با انتظار تویِ پیری هیچ فرقی نداره...
تنها چیزی که میتونه آدم رو سرپا نگه داره اینه که تهِ دلش امیدوار باشه هنوز فراموش نشده...
«بهِم زنگ بزن...من بیتو، منتظرترین آدمِ دنیام.»