جای خـــــالیـــــت آنقـــدر بزرگ شـــده...
که میتــوان در آن زندگـــی کرد
جای خـــــالیـــــت آنقـــدر بزرگ شـــده...
که میتــوان در آن زندگـــی کرد
نه من مقصدی داشتم
و نه راهی برای رفتن
همۀ این ها بهانه بود...
تو
تمام آن چیزی بودی
که من از سفر می خواستم
قــــــطاری که رفـــــت
مــــــرا نبــــــرد ...!
و قـــــــطاری کــه آمــــــد
تــــرا برایـــــــم نیـــــــاورد ...!!
شگفـــــت از این ایســــــتگاهِ همیشـــــه
که در مـــــه آلــــــودتــرین لحـــظه های غـــــم
منتظــــــرم مـــــی خـــــواهـــــد ..!
چشمت را خوب باز کن
این همه غصه که تو از دوریش خوردی
نه او را دلتنگ کرده نه برگردانده
اشکهایت را پاک کن
از نو شروع کن نه از «او»
«او»را تمام کن
بگذار پایینه پله های دلت خاک بخورد
«او»از تو گذشت؟!
غصه ندارد
زمان هم درحال گذشتن است
سرت را بالا بگیر
لبخند بزن
گام بردار
خیلی دور هم که بروی نقطه نمیشوی
سه نقطه میشوی در شعرهایم ...!
گاهی دوستت دارم....
و گاهی دوست ترت می دارم..
میانگین را که
در نظر بگیری...
دیوانه ات هستم..
«دلتنڪَي»
دانه دانه مي افتد
روے صورتم
شور است طعم «نبودنت»
خیلي شور...!!!