دلـم عـجيب تـنگ شُده بـَراي تمام لحظه هـآيي که دلـت عـَجيب بـَرايـَم تنگ مي شُد .. عشوه ات نقش جدیدی است که دیدن دارد ناز معشوق صواب است ... خریدن دارد رقص زلفت همه از کار جهانم انداخت این چه زلفی است چنین شور دویدن دارد گره از زلف دلم وا کن اگر دل داری رخ عیان کن ، دل من شور تپیدن دارد فارغ از هرچه طبیعت و جهانی دیگر این لبت میوه ی سرخی ست که چیدن دارد قصه ام گرچه که پایان ندارد اما آخرش فصل جدیدی ست ، شنیدن دارد من به دین تو نبودم ولی باور کن لب من بر لب تو ، عزم رسیدن دارد