نوری چشمانم را گشود
در بستر رنگهای ملایم
ساده و دلپذیر، چون رویا ی
جهانی ناب.

جادوی آن سرزمین صاف
که همچون کف دستی گشوده،
و بر آن
چشمه سار درخت لیمویی
میوه اش را بر شاخسار آویخته است.

دیوار کهن
که شبها بر کنگره اش
ساقه رونده ای شکوفه های آبی اش را باز می کرد
و پرستویی همیشه در تابستان
به آشیانه قدیمش باز می گشت.

زمزمه آب با آهنگ بی قرارش در سکوت
رویاهایی که هنوز زندگی را پاس می دارند
آینده ای که همچون برگی سپید انتظار می کشد.

همه چیز دوباره جان می گیرد
اجتناب ناپذیر، در گذر زمان
و یاد آوری آن سینه را از هم اکنون
همچون دشنه ای مطمئن و تیز سوراخ می کند.

ریشه های درخت سبز, چه کس آنرا بیرون می کشد؟
اولین عشق, چه کس بر آن چیرگی می یابد؟
رویایت و خاطراتت, چه کس آنرا از یاد می برد,

وطن، هرچه دورتری, بیشتر از آنِ منی؟