هی رفتیم و آمدیم و چیزهای مشترک ساختیم ، تهش شد "مشترک مورد نظر در دسترسِ شما نمیباشد..."
حالا هی فکر کنیم و اشک بریزیم و
پوتینی که با بووت تو ست کردیم را بکشیم به پا و قدم زنان برویم توی کافهء روزهای دلگیر و با خودمان حرف بزنیم .
سفارش نسکافه بدهیم با شکر و لبخند بزنیم به دیگران و یادمان بیاید بازنده کسی بود که لبخندش جمع میشد و باید میز را حساب میکرد .
بعد خنده مان جمع شود و ببازیم به خودمان و خاطرات تو... هی رفتیم و آمدیم و نشد یک "ماندن" بسازیم ، یا اگر قرار به رفتن بود هم یک "رفتن مشترک..." نشد که نشد که نشد ، و باز ما ماندیم و جای خالی و ولیعصرِ طولانی و خاطرات طولانی تر وحسرت های سردترِ طولانی تر.