دست‌هایم را دور خودم حلقه زدم، حس می‌کردم بعد از مدت‌ها خودم را می‌بینم.

سرد بودم، خیلی سرد. انگار سال‌ها کسی از من بیرون رفته باشد.


مادربزرگ همیشه می‌گفت: «ناشکر نباش، ممکن بود اتفاق بدتری بیفتد».


راست می‌گفت. از این بدتر هم می‌توانست اتفاق بیفتد. مثلا اینکه هیچوقت نمی‌آمدی. مثلا اینکه هرگز نمی‌دیدمت.

مثلا اینکه حتی یک‌بارهم اسمم را صدا نمی‌زدی.

من باید آدم خوشبختی بوده باشم که توانستم با تو قدم زدن را تجربه کنم.


که روزها به تو فکر کردم، که زمانی به من فکر می‌کردی.


نمی‌دانم آدم‌ها دقیقا از چه لحظه‌ای با هم غریبه می‌شوند،