دیروز ، امروز ، فردا...
دیروز در خیابان ؛ آرام آرام نقشِ بیرنگِ صورتم با آبیِ باران رنگین شد ،
شبیه به نگاهِ خیس، از انتظارِ من...
باد شدت گرفت ؛ شبیه به تلاطمِ آن روزهایِ چشمانِ تو...
انگار آن زمان آسمانِ خدا هم برایمان بیقرار بود ،
یک لحظه ایستادم ،
تمامِ هوا را یک جا نفس کشیدم ،
هوایی که تنها از بویِ من و تو و احوالِ آن روزهایمان سرشار بود...

دلگیر، خسته و دلتنگ...
سکون را جایز ندیدم ،
اینجا جایِ ایستادنِ ما نبود ،
خودم... تو
و تمامِ آنچه که من و تو را بهم پیوند میزد را در
ریه هایم ذخیره کردم ،
پیش رفتم...
بی آنکه به عقب نگاه کنم ،
و در راه به پشتوانه ی دلِ معصومِ تو...
فقط خدا خدا کردم.

خدایا... دوباره از راه رسید
فروردین ما...
میخواهم طورِ دیگری باشد ،
من بخندم، او بخندد...
مثلِ خورشید بتابد بر من ،
مثلِ فانوس در شبِ تاریکی، ماهِ لحظه هایش شوم ،
و با هر دم و بازدمِ خود بگویم...
این ستاره... آن ستاره...
حاصلِ عشقِ نفسگیر تو باشد با من...

اما... امروز دیدم ؛
مرگِ نافرجامِ گل بوته های عشق را ،
زردی زود رس پاییز را ،
و خیابان هایی که دیگر ، برهوتی بیش نیست.

امروز دیدم اغمای خودم...
قلبم...
و تمام خاطرات و خیابان هایی که بی تو ،
بوی زجر آورِ تنهایی میدهند...
امروز دیدم...
این تو نبودی که راهِ جاده را پیش گرفت ؛
تمام جان من بود که با تو راهی شد...

و فردا ؛ بدون حضورِ تو...
دیگر چه از رویِ مهتابیِ شب هایم باقی مانده ؟
چه مانده جز ، سَر بی سودا
و گریه ی بی صدا
و یک سبد حرفِ ناچیده در دلم...؟!

آری...
روزی تو باغبان بودی و دلِ من ؛
درختی سر سبز...
می آمدی و با یک نگاه ؛
دانه دانه سیب های سرخِ دلم را می چیدی...
باغبان...
دلم هنوز هم برای نگاهت پَر می کشد
میوه های خشکیده ی لبخند در دلم سنگین شد ،
آنقدر سنگین که سرخیِِ سیب های محبوبِ تو....
آرام آرام روی گونه ام چکید ،
دردِ ناگفته ها به گلویم هجوم آورد
و هق هقِ مسکوتِ من؛
کاغذِ سپید را با واژه های پیشِ رویت بارانی کرد...

ای باغبان من ؛
بی تو در باغِ دل ، غریبه ام...