بخونید:
دلم کودکیم رو میخواد خونه پدربزرگام، شلوغی که عیدا دور هم جمع میشدیم باهم بازی میکردیم آخ که چقدر بزرگ شدن بده ،
دیگه هیچی بوی عیده اونوقتارو نمیده چقدر عیدی گرفتن مزه میداد پولامونو میشمردیم و بهم پز میدادیم
که عیدی من از بقیه بیشتر شده، دلم میخواد فقط یه روز تو اون دوره از زندگیم زندگی کنم
و وقتی اون یه روز تموم شد چشمام رو ببندم و دیگه بیدار نشم، دیگه حتی همبازی بچگیهامم
اون بچه ها نیستن همه چیز عوض شده یا همه عوضی شدن رو نمیدونم فقط میدونم
همه دردام رو هم تلنبار شدن و نمیفهمم کدوم درد از کجامه کم کم دیگه بی حس شدم
نصبت به همه ی احساسات و دردای که دارم همه چیز برام عادی شده
بعضی وقتا با خودم میگم نکنه مرده باشم ولی بازم میخندم
و تظاهر میکنم به زندگی کردن و ادامه میدم...