در ميكده ام ؛ چومن بسي اينجا هست
مي حاضر و من نبرده ام سويش دست

بايد امشب ببوسم اين ساقي را
اكنون گويم كه نيستم بيخود و مست

در ميكده ام ؛ دگر كسي اينجا نيست
واندر جامم دگر نمي صهبا نيست

مجروحم و مستم و عسس ميبردم
مردي ، مددي ، اهل دلي ، آيا نيست ؟