چندان به تماشایش برنشستیم که بامدادی دیگر برآمد

و بهاری دیگر از چشم اندازهای بی برگشت در رسید

ازعشق تن جامه‌ای ساختیم روئینه

نبردی پرداختیم که حنظل انتظار بر ما گوارا آمد

ای آفتاب که برنیامدنت

شب را جاودانه می‌سازد

بر من بتاب

پیش از آن‌که در تاریکی خود گم شوم.