خبر داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد؟
چرا اینگونه کافرگونه بی رحمانه میخندی؟!
![]()
خبر داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد؟
چرا اینگونه کافرگونه بی رحمانه میخندی؟!
![]()
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
Sanazz (04-11-2018)
من گنهکارم !
آری ،
جرم من هم عاشقی ست ...
آری اما
آنکه آدم هست و عاشق نیست ، کیست ؟
زندگی بی عشق ،
اگر باشد !
همان جان کندن است ..
.
دَم به دَم جان کندن ای دل ،
کار دشواریست ، نیست ؟![]()
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
Sanazz (04-11-2018)
بی تو چون هر قهرمان پر غرور ديگری
قصهام شاید رقم میخورد جور دیگری
زندگی بعد از صباحی از نمک افتاده بود
تکیه میدادم چنان کوری به کور دیگری
عقدهام را در غیابت هیچکس خالی نکرد
پر نخواهد کرد جایت را حضور دیگری
خستهام از این همه صغری و کبری چیدنت
من که هستم سخت محتاج حضور دیگری
بیگمان با این لقب هر چیز دیگر جعلی است
نیست غیر از چشم تو دریای نور دیگری
ای دو چشمانت
رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت
بادهای در جام مینایی
آه،بشتاب
ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره، بسی دور است
لیک در پایان این ره
قصر پر نور است![]()
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
پس از یک عمر تنهایی به او بد جور دلگرمم
کسی چون کور قدر روشنایی را نمی داند
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم
دلم از غم گریبان می دراند
که کی دامان آن خوش نام گیرم![]()
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
خنده هایت
میدان مینی است
که انگشت شمارندآدم هایی
که از آن جان سالم به در برده اند.
![]()
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
حاضرم بیعت کنم با سرخی لب های تو
ارزش بوسیدنت آرامش این کشور است � �
![]()
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
حال دلت که خوب باشدهمه دنیا به نظرت زیباستحال دلت که خوب باشدحتی میشوی همبازی بچه هاو چقدر لذت داردکه آدم حال دلش خوب باشدحال دلتان همیشه خوب...
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
چرا امشب در آغوش غزلهایم نمی خوابی
چرا مثل همیشه نیستی انگار بی تابی
کبوتر واژه های شوق تو، زندانی مرگند
چه می خواهند از جانم، غم شبهای مهتابی؟
چرا دست و دلم در اضطرابی گنگ می لرزند؟
خدا در لحظه ها جاریست، تو در فکر محرابی
نفس راه گلو را بست و لبخند زمان خشکید
گل پاییزی حسرت، تمام عمر شادابی
هوا دلگیر و من دلتنگ..باران هم نمیگیرد،
چرا نیلوفر غمگین، اسیر عشق مردابی؟
نمیدانی که در سوگ غزلهایت چه غوغاییست...
ولی حس میکنم تو غرق یک آرامش نابی
تمام فصلهامان شد: زمستانِ بدونِ تو
نگو هرگز خداحافظ...شبیه شعر نایابی
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.