مثل یک ابر که بر هق هق باران می باخت
دختر باکره در خلوت شب جان می باخت
در دل آبی ِ دریای زمین می رقصید!
کشتی حادثه – انگار به طوفان می باخت!
دخترک ساده تر از ماه نگاهم میکرد
عفّت و پاکی خود را به کمی نان می باخت
خانه ای داشت سرِ کوچه ی احساس قدیم
خانه ای کهنه که بر فرش خیابان می باخت
بوق زد پشت سرش آهنِ بی وجدانی -!
مثل آهو که به یک گرگ بیابان می باخت
-در قماری که در آن برد ندارد معنا
عمر خود را به سرِ شهوت انسان می باخت
آخر قصّه – ولی نه – بخدا میترسم
واژه انگار که در گوشه ی دیوان می باخت
سَرِ یک لقمه ی نان چادرش افتاد به خاک
وَ زَن ! اینبار به اجبار به شیطان می باخت
✍️امید_صباغ_نو