گویند سه گاو در بیشه ای بودند .
یکی سیاه و یکی سفید و یکی سرخ و نیز شیری در آن بیشه مقام داشت .
چون هر سه گاو با یکدیگر متحد بودند ، شیر بر ان ها دست نمی یافت .
روزی شیر ، دو گاو سیاه و سرخ را نهانی گفت که: رنگ من با شما یکی است و گاو سفید در میان ما بیگانه است .
بگذارید که او را بکشم و چمن و چراگاه برای ما تنها بماند .
آن دو فریب شیر را خورده و یار خود را رها کردند.
چون شیر گاو سفید را شکار کرد،گاو سرخ را بفریفت و گفت: مرا با تو رنگ یکی است،بیا تا گاو سیاه را از میان برداریم و بیشه به تنهایی از آن ما باشد.
چون گاو سیاه را نیز بکشت ، شیر دیگر بار قصد خوردن گاو سرخ کرد.
گاو سرخ گفت: مرا مهلت ده تا سه بار بانگ برآورم . شیر او را مهلت داد . پس گاو فریاد برآورد: « روزی که گاو سفید خورده شد، مرا خوردند!!»