خورشید بگو شعری، دریاب بهاران را
پاییز به یغما بُرد ، دیوان گلستان را
معنای محبت را بیداد نمی داند
سیلاب نمی خواند اندیشه ی باران را
بر سینه ی هر شاعر، داغ غزلی مانده
ای کاش بگریاند چشمان غزلخوان را
نیلوفر این مرداب دلگیر نباش از خاک
درویش نمی خواهد رنجیدن یاران را
گلبرگ سپیدت را آورد عروس باد
بوییدم و چون یعقوب دیدم گل کنعان را
بس ریختم اشک غم در ساغر تنهایی
پیمانه نمایان کرد سرچشمه ی پیمان را
دریا به امید ماه ، دل می کند از ساحل
با جاذبه ی چشمت ، پر می دهم این جان را
تقدیر جهان اینست چرخیدن و حیرانی
طی می کنم از مستی ،بیراهه ی کیهان را