ایکه چشمت به سیاهی وبه طعم شکلات
از لبان تو بپاشد همه جا قند و نبات
آبرو یافته در سایه ابروی تو أم
شبنم غنچه مژگان شما آب حیات
تو نشان دادی از آن ثروت زیبایی خود
لحظهای،روی خوشی،سوی من از بهر زکات
ناگهان حول برم داشت که «من هم هستم»
در خیالات خودم شهر شد این کوره دهات
مثل فرهاد زدم تیشه به دل تا که زنم
از کویر دل خود تا دلت از عشق قنات
هر چه پل پشت سرم بود خرابش کردم
بستم از هر طرفی سوی خودم راه نجات
شانه ام زخمی و از درد به خود پیچیدم
زیر این بار توهّم به ستون فقرات
خواستم تا دل پژمرده به رونق برسد
شد غزل سکه ی بازار در این کهنه بساط
عرضه کردم به شما شعر خودم فرمودید:
ای به گور پدرِ هر چه سرودی صلوات!
✍️حسام_الدین_مهرابی