تصمیم های بالغانه می گیریم،یکهو عشق سر راهمان سبز می شود.
رفتارهای عاشقانه می کنیم،چراغ های تمام شهر قرمز می شود!
مهمانی میرویم،می گوییم،می خندیم،می رقصیم،توی راه برگشت اما دلتنگ همان سکوت خانه خودمان هستیم
توی سکوت خانه،آنقدر با آرزوها و حسرتهایمان کلنجار می رویم،مشتاقتر از قبل،دوباره برای دورهمی های شلوغ نقشه می کشیم!
ما آدم های عصر معاصریم
آدم های گاه این ور بوم و گاه آن ور بوم!
آدم های مثل ابر بهار حالی به حالی!
عشق را می خواهیم و نمی خواهیم.
وابستگی را می خواهیم و نمی خواهیم.
محبت را،عادت را،سر خوشی های بر خواسته از دوست داشتن و دوست داشته شدن را،می خواهیم و نمی خواهیم !
انگار که زودتر از آنچه باید،روحمان خط خورده است،قلبمان زخم...فکرمان خراش...
و حالا تمرین "محافظه کاری" می کنیم.
تمرین "خودسانسوری"
تمرین هزار راه دیگر برای دوباره زخم نخوردن.
دوباره پس زده نشدن!
آدم های عجیبی شده ایم !
هرچه می کنیم برای فرار از حقیقت بزرگی به نام "تنهایی" است که می خواهیم و نمی خواهیم ...
ما آدم های عصر معاصریم ...
آدم هایی که عادت به هیچ وضعیتی جز وضعیت فعلی نداریم!
آدم هایی که به راستی هیچ کس را جز "خودمان" گم نکرده ایم !