پر پـــــرواز ندارم اما
دلـی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی ڪه مرغان مهاجر دردریاچه ی ماهتاب
پارو میڪشند
خوشا رها ڪردن و رفتن
خواب دیگر
به مردابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر ڪشیدن ، خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن ، مردنی به رهایی
آه این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند .



احمد_شاملو