پله‌ها در پیش رویم یک‌به‌یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم بر سرم آوار شد


خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن
تا به گرد گردنم پیچد، عصایم مار شد


اژد‌های خفته‌ای بود آن زمین استوار
زیر پایم ناگه از خواب قرون بیدار شد


مرغ دست‌آموز خوشخوان کرکسی شد لاشه‌خوار
وآن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد


گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
بس که در گلشن، شبیخون خزان تکرار شد


تا بیاویزند از اینان آرزوهای مرا
جا‌به‌جا در باغ ویران هر درختی دار شد


زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر
کان دل پر آرزو، از آرزو بیزار شد


بسته خواهد ماند این در همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبه‌های مشت‌مان رگبار شد


زَهره‌ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ
ورنه جام روزگار از شوکران سرشار شد


✍️حسین_منزوی