گاهی چقدر حرف دلم را نمی زنم
سر می کشم به ذهن کسی که خودِ منم
زل می زنم به رهگذرانی که رفته اند
به خواب کوچه ای که پر است از نبودنم
رو به خودم نشسته ام و کفش های من
هی جفت می شوند به سمت نرفتنم
بارانی ام به خانه می آید بدون من
هر روز/تا بفهمم/ یخ می زند تنم
تا ذره ذره کوه شوم در مسیر باد
آن وقت برف های جهان شال گردنم
من سایه ی غروب که در فکر شب شدن
بر ریل های یخ زده ی راه آهنم
این چندمین شب است که من دفن می شوم؟!
رو به خودم/ به سمت منی که فقط منم
گاهی درست مثل خودم راه می روم
گاهی درست مثل خودم حرف می زنم
پیمان_سلیمانی