"من پریشان تر از آنم که تو می پنداری"
خنده گاهی به لبم هست ، ولی اجباری


تازه فهمیده ام این عشق که میگفتی چیست
دل که بردی ، ندهی دل ، بدهی آزاری


نیست جز یادِ تو در فکر و دلم هیچ کسی
نیست جز رایحه ات در نفسم یک نفسی


مزن آتش به پر و بال و دلِ سوخته ام
که به مهرِ تو فقط چشم و نظر دوخته ام


به تو سوگند ، که من جز تو ندارم یاری
من که دل دادم و گفتی ؛ تو فقط دلداری

روز و شب فکر من این بود تو یارم باشی
سعی باطل شدم و نیست دگر اصراری