آوخ، هنوز زخمی‌ام و رنج می‌برم
دنیا هر آن‌چه داشت بلا ریخت بر سرم


مردم چه می‌کنند که لبخند می‌زنند؟
غم را نمی‌شود که به رویم نیاورم


قانون روزگار چه‌گونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم


تو آن‌قدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو تَرَک می‌خورد سرم


وامانده‌ام که تا به کجا می‌توان گریخت
از این همیشه‌ها که ندارند باورم


من باز هم نوشته‌ام اینجا که خسته‌ام
اینجا به روی هفدهمین برگ دفترم


حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور می‌کنند بگویم که بهترم...!


زنده‌یاد_نجمه_زارع