بزن پلکی بهم بانو! شرابِ ناب می خواهم
لبالب کن مرا که مستیِ نایاب می خواهم
به من رو کن، هیاهو کن، پریشان بافه یِ مو کن
تو را در قصرِ آیینه، شبِ مهتاب می خواهم
بس است اندوه و دلتنگی، به رقص آور دف و چنگی
چنان گلبرگِ خوشرنگی، تو را شاداب می خواهم
کمال الملکِ حیرانم، هر آنچه گفته ای آنم
تو را نقشِ دل و جانم، میانِ قاب می خواهم
به بیدا بیدِ مجنونت، به رقصا رقصِ افسونت
تو را با قدِ موزونت، به پیچ و تاب می خواهم
به زیرِ سایه یِ طوبا، صدایِ شُرشُرِ جو با
دو چشمِ سبزِ لیمو با لبِ عناب می خواهم
به ابرویت اشارت کن، مرا مستانه غارت کن
تو را همواره بیرحم و چنین جذاب می خواهم
حریرِ بالشِ نرمت، بغل وا کردنِ گرمت
به رویِ سینه ات جایی برایِ خواب می خواهم
مرا دیدی و خندیدی و چرخیدی و رقصیدی
چه خوب از این که فهمیدی تو را بی تاب می خواهم
به خوابم آمدی دیشب، نهادی لب به رویِ لب
به من گفتی عطش دارم، دلت را آب می خواهم
سحرگاهان سرت بر سینه ام گفتم مرا دریاب
به عشوه پلک وا کردی که شعرِ ناب می خواهم
شهراد_میدری